معنی بی غش و خالص

فرهنگ فارسی هوشیار

غش غش

‎ غش غش خندیدن. بحد بی تابی خندیدن (مصدر) غش کردن.

لغت نامه دهخدا

غش غش خندیدن

غش غش خندیدن. [غ َ غ َ خ َ دی دَ] (مص مرکب) خندیدن به حد بیتابی.


غش

غش. [غ َ] (اِ) میل و خواهش زن آبستن. (ناظم الاطباء).

غش. [غ ِش ش] (ع مص) به غرض نصیحت نمودن و پند خالص ندادن، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (از منتهی الارب). اسم است از غَش ّ. (اقرب الموارد). اسم است تغشیش را. اظهار خلاف نهانی. (منتهی الارب). عدم خیرخواهی و خبث باطن داشتن. نقیض نُصح. || خیانت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). خیانت کردن. (صراح ازغیاث اللغات). || عیب و خیانت. (غیاث اللغات). خیانت و تشویش. (لطائف از غیاث اللغات). خیانت. (اقرب الموارد). || (اِمص) آمیغ. (منتهی الارب). غِل ّ. (اقرب الموارد). تقلب و تزویر. ج، غُشوش. (دزی ج 2 ص 213). بهم آمیختگی حق و باطل. شبهه ناک بودن. خلل:
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل
که چون شد عیب وغش از دل سخن بی عیب وغش آید.
ناصرخسرو.
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی (بوستان).
اینهمه وهم تو است ای ساده دل
ورنه با تو نه غشی دارم نه غل.
مولوی (مثنوی).
|| کینه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). کدورت وکینه. (آنندراج). کدورت. (غیاث اللغات). حقد (اقرب الموارد). || ترشرویی. عُبوس الوجه. (اقرب الموارد) (المنجد). || زشتی اخلاق. زشتخویی. (دزی ج 2 ص 213). || تیرگی در هر چیزی. الکدر فی کل شی ٔ. (اقرب الموارد). || (اِ) سواد قلب. حبه القلب. (ازاقرب الموارد). || آب تیره. به فتح اول نیز گفته اند. (لطائف اللغات). || کاری که از روی تقلب و تزویر باشد. (دزی ج ص ص 213). || آمیزش چیز کم بها در چیزی پربها مانند زر و نقره و مشک. آمیزش آب در شراب. (از ناظم الاطباء). در تاج العروس آمده: فضه مغشوشه؛ای مخلوط بالنحاس - انتهی. درد شراب، هرچیزی کم بها که با چیزی دیگری بیامیزد. بار. رجوع به برهان قاطع ذیل بار شود:
زین بوته ٔ پر از خبث و غش گریز از آنک
خوش نیست در بلای سرب مانده کیمیا.
سراج الدین قمری.
تو گمان کردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر اول ص 16).
- غش و غل، خیانت و تزویر و کینه. رجوع به غش و رجوع به غل شود:
قهقهه زد آن جهود سنگدل
از سر افسوس و طنزو غش و غل.
مولوی.
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل.
مولوی.

غش. [غ َش ش] (ع مص) ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (غیاث اللغات). پند خالص ندادن کسی را، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد و آراستن به وی خلاف مصلحت را. (از اقرب الموارد). || خیانت کردن. (غیاث اللغات) (مصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خدعه کردن. گول زدن. (از المنجد):
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
|| کدورت. (کشف اللغات بنقل غیاث اللغات و آنندراج). || آمیزش چیزی کم بها در زر و نقره و مشک و شراب. (غیاث اللغات) (آنندراج). صاحب تاج العروس گوید: فضه مغشوشه؛ ای مخلوطه بالنحاس - انتهی. || (اِ) درد شراب.
- باغش، غیرخالص. آمیخته با چیز دیگر. رجوع به غش شود:
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کآن باغش و بار است.
ناصرخسرو.
- بیغش، پاک. دور از خیانت و تزویر و کینه و کدورت:
فتنه ٔ این روزگار هر غشی و غل
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل.
ناصرخسرو.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
گر به کاشانه ٔ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم.
حافظ.
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.
حافظ.
- || خالص. پاک. آنچه با چیزی دیگر نیامیخته باشد:
حب دنیا خواجه را از بس مشوش میکند
تا زر بیغش به دستش میدهی غش میکند.
شفیع اثر (از آنندراج).
- شراب بیغش،شراب خالص. می ناب. می بیدرد. رجوع به غِش ّ و بیغَش شود:
زآن شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی به بوی جرعه ای غش میکند.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
|| (ص) رجل غش، مرد بزرگ ناف. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل عظیم السره. (اقرب الموارد). صاحب تاج العروس گوید: در نسخ (قاموس) سره است ولی صواب شَرَه است (بنابراین به معنی سخت آزمند میباشد) چنانکه در شعر راجز آمده: «لیس بغش همه فیما اکل » - انتهی. || (اِ) آب تیره. (دهار) (لطائف اللغات).

غش. [غ َش ش / غ َ] (از ع، اِمص) بیهوشی، و بدین معنی در اصل غَشْی بود که عربی است و فارسیان یا را از آن حذف کردند و با لفظ کردن استعمال کنند چنانکه گویند: فلانی غش کرد. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با بودن نیز استعمال کنند. (آنندراج). خواب سبک. بیهوشی و مدهوشی و بی حواسی. (ناظم الاطباء): و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 516). || بیهوشی و حیرت در وقت تعلق خاطر. (لطائف اللغات):
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غش است هنوز.
نظیری (از آنندراج).
|| (اِ) در ابیات زیر از دیوان سوزنی ظاهراً به معنی جسم و کالبد آمده است:
شد تن من همچو زر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش
یک دو نیابت اگر بر این بفزودی
رفته بدین جان و بردریده بد آن غش.
(سوزنی دیوان خطی متعلق به کتابخانه ٔ لغت نامه ص 66).
یک ره تو ای فریشته ٔ صور دم به دم
این دبه تا بدرد و گردد گشاده غش.
سوزنی.


غش و ضعف

غش و ضعف. [غ َش ْ ش ُ ض َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بیهوشی و ناتوانی. غش مأخوذ از غشی عربی است. رجوع به غش و غشی شود.


خالص

خالص. [ل ِ] (ع ص) ساده. بی آمیغ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناب. صِرف. بَحت. مَحض. صافی. بی غش. سارا:
دلت همانازنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
گنه ناب را ز نامه ٔ خویش
پاک بستر به دین خالص و ناب.
ناصرخسرو.
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بِرّ و محض احسان است.
مسعودسعد.
دعای خالص من پس روِ مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا.
خاقانی.
اگر مشک خالص تو داری مگوی
که گرهست خود فاش گردد به کوی.
سعدی (بوستان).
شَرَز. صُراح. صَریح. صُمادِح. صَمیم. طازج. طِلق. قَراح. قَریح. مُصاص. مَصامِص. ناصِع. || ویژه. (صحاح الفرس). لُب ّ. مَح ّ. قُح ّ. (دهار). منه:«عربی قح ». || وزن ظرف افکنده: این جنس خالص پنج من است، یعنی بدون ظرف پنج من است. || پاکیزه. منه: لبن خالص. (دستورالاخوان). ماء خالص، آب پاک و زلال. || سپید از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || تنها. فقط. یگانه. منه: قوله تعالی: و قالوا ما فی بطون هذه الانعام خالصه لذکورنا. (قرآن 139/6). خالصاً لوجه اﷲ؛ تنها برای خدا. || رهائی یابنده. || بیغش. تمام عیار. منه: درم خالص، درم تمام عیار.

فرهنگ عمید

غش

حالت از بین‌ رفتن هوشیاری، به‌سبب بیماری‌های عصبی، قلبی، و مانند آن‌ها، بیهوشی،
* غش کردن: (مصدر لازم) (پزشکی) از حال رفتن به‌سبب هیجان حاد یا بیماری قلبی، بیهوش شدن: زآن شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه / صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند (سلمان ساوجی: ۳۰۸)،

واژه پیشنهادی

خالص

ناب، سره، بی غش

معادل ابجد

بی غش و خالص

2039

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری